وبلاگ مدرسه مطحری

ساخت وبلاگ
به ساقی درنگر در مست منگر به یوسف درنگر در دست منگر ایا ماهی جان در شست قالب ببین صیاد را در شست منگر بدان اصلی نگر کآغاز بودی به فرعی کان کنون پیوست منگر بدان گلزار بی پایان نظر کن بدین خاری که پایت خست منگر همایی بین که سایه بر تو افکند به زاغی کز کف تو جست منگر چو سرو و سنبله بالاروش کن بنفشه وار سوی پست منگر چو در جویت روان شد آب حیوان به خم و کوزه گر اشکست منگر به هستی بخش و مستی بخش بگرو منال از نیست و اندر هست منگر قناعت بین که نرست و سبک رو به طمع ماده آبست منگر تو صافان بین که بر بالا دویدند به دردی کان به بن بنشست منگر جهان پر بین ز صورت های قدسی بدان صورت که راهت بست منگر به دام عشق مرغان شگرفند به بومی که ز دامش رست منگر به از تو ناطقی اندر کمین هست در آن کاین لحظه خاموشست منگر 1045 بگردان ساقیا آن جام دیگر بده جان مرا آرام دیگر به جان تو که امروزم ببینی که صبرم نیست تا ایام دیگر اگر یک ذره رحمت هست بر من مکن تاخیر تا هنگام دیگر خلاصم ده خلاصم ده خلاصی که سخت افتاده ام در دام دیگر اگر امروز در بر من ببندی درافتم هر دمی از بام دیگر مرا در دست اندیشه بمسپار که اندیشه ست خون آشام دیگر می خام ار نگردانی تو ساقی مرا زحمت دهد صد خام دیگر بگیر این دلق اگر چه وام دارم گرو کن زود بستان وام دیگر بنه نامم غلام دردنوشان نمی خواهم خدایا نام دیگر 1046 نگشتم از تو هرگز ای صنم سیر ولیک از هجر گشتم دم به دم سیر همی بینم رضایت در غم ماست چگونه گردد این بی دل ز غم سیر چه خون آشام و مستسقیست این دل که چشمم می نگردد ز اشک و نم سیر اگر سیری از این عالم بیا که نگردد هیچ کس زان عالمم سیر چو دیدم اتفاق عاشقانت شدستم از خلاف و لا و لم سیر ولی دردم تو اسرافیل جان ها نیم از نفخ روح و زیر و بم سیر چو بوی جام جان بر مغز من زد شدم ای جان جان از جام جم سیر چو بیشست آن جنون لحظه به لحظه خسیس آن کو نگشت از بیش و کم سیر چو دیدم کاس و طاس او شدستم از این طشت نگون خم به خم سیر خیال شمس تبریزی بیامد ز عشق خال او گشتم ز غم سیر 1047 در این سرما و باران یار خوشتر نگار اندر کنار و عشق در سر نگار اندر کنار و چون نگاری لطیف و خوب و چست و تازه و تر در این سرما به کوی او گریزیم که مانندش نزاید کس ز مادر در این برف آن لبان او ببوسیم که دل را تازه دارد برف و شکر مرا طاقت نماند از دست رفتم مرا بردند و آوردند دیگر خیال او چو ناگه در دل آید دل از جا می رود الله اکبر
وبلاگ مدرسه مطحری...
ما را در سایت وبلاگ مدرسه مطحری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nilo akshayeman13762 بازدید : 288 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 ساعت: 12:19

کف حاجت بگشا جام الهی بستان تا شعاع می جان بر رخ و سیما بزند رخ و سیمای تو زان رونق و نوری گیرد که کف شق قمر بر مه بالا بزند بر سرت بردود و عقل دهد مغز تو را عقل پرمغز تو پا بر سر جوزا بزند خواجه بربند دو گوش و بگریز از سخنم ور نه در رخت تو هم آتش یغما بزند بگریز از من و از طالع شیرافکن من کاخترم کوکبه بر آدم و حوا بزند هین خمش باش که نور تو چو بر دل ها زد نور محسوس شود بر سر و بر پا بزند 787 آنچ روی تو کند نور رخ خور نکند و آنچ عشق تو کند شورش محشر نکند هر کی بیند رخ تو جانب گلشن نرود هر کی داند لب تو قصه ساغر نکند چون رسد طره تو مشک دگر دم نزند چون رسد پرتو تو عقل دگر سر نکند مالک الملک چنان سنجق عشاق فراشت که کسی را هوس ملکت سنجر نکند تاب آن حسن که در هفت فلک گنجا نیست جز که آهنگ دل خسته لاغر نکند دل ویران که در و گنج هوای ابدیست رخ عاشق ز چه رو همچو رخ زر نکند من ندانم تو بگو آه چه باشد آن چیز که دلارام به یک غمزه میسر نکند توبه کردم که نگویم من از آن توبه شکن هر کی بیند شکنش توبه دیگر نکند یا رب ار صبر نیابد ز تو دل ز آتش عشق تا ابد قصه کند قصه مکرر نکند گر چه با خاک برابر کند او قالب ما خاک ما را به دو صد روح برابر نکند 788 آه کان طوطی دل بی شکرستان چه کند آه کان بلبل جان بی گل و بستان چه کند آنک از نقد وصال تو به یک جو نرسید چو گه عرض بود بر سر میزان چه کند آنک بحر تو چو خاشاک به یک سوش افکند چو بجویند از او گوهر ایمان چه کند نقش گرمابه ز گرمابه چه لذت یابد در تماشاگه جان صورت بی جان چه کند با بد و نیک بد و نیک مرا کاری نیست دل تشنه لب من در شب هجران چه کند دست و پا و پر و بال دل من منتظرند تا که عشقش چه کند عشق جز احسان چه کند آنک او دست ندارد چه برد روز نثار و آنک او پای ندارد گه خیزان چه کند آنک بر پرده عشاق دلش زنگله نیست پرده زیر و عراقی و سپاهان چه کند آنک از باده جان گوش و سرش گرم نشد سرد و افسرده میان صف مستان چه کند آنک چون شیر نجست از صفت گرگی خویش چشم آهوفکن یوسف کنعان چه کند گر چه فرعون به در ریش مرصع دارد او حدیث چو در موسی عمران چه کند آنک او لقمه حرص است به طمع خامی او دم عیسی و یا حکمت لقمان چه کند بس کن و جمع شو و بیش پراکنده مگو بی دل جمع دو سه حرف پریشان چه کند شمس تبریز تویی صبح شکرریز تویی عاشق روز به شب قبله پنهان چه کند 789 از دلم صورت آن خوب ختن می نرود چاشنی شکر او ز دهن می نرود بالله ار شور کنم هر نفسی عیب مگیر گر برفت از دل تو از دل من می نرود همه مرغان ز چمن هر طرفی می پرند بلبل بی دل یک دم ز چمن می نرود جان پروانه مسکین که مقیم لگنست تن او تا به نسوزد ز لگن می نرود بوالحسن گفت حسن را که از این خانه برو بوالحسن نیز درافتاد و حسن می نرود رسن دوست چو در حلق دلم افتادست لاجرم چنبر دل جز به رسن می نرود مرغ جان از قفص قالب من سیر شدست وز امید نظر دوست ز تن می نرود
وبلاگ مدرسه مطحری...
ما را در سایت وبلاگ مدرسه مطحری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nilo akshayeman13762 بازدید : 312 تاريخ : دوشنبه 6 خرداد 1392 ساعت: 18:41